نمیدانم در آن خلوت مادر و فرزندی، به گوش پسرش چه حرفهایی را زمزمه میکرد؛ اما هرچه بود، هم برادرم آرام گرفت و هم مادرم. دل کندن از او آسان نبود؛ اما مادرم استوار و محکم سر از میان صندوقچه برداشت و در آن را بست و روی دستانش گرفت:
– عزیز دلم، این صندوقچه را باید با خودت حمل کنی و تا ساحل رود نیل بروی.
صندوقچه روی دستانم بود؛ حیرتزده نگاهش کردم و گریستم.
– دخترکم، این دستور است. من تکلیف دارم به امر پروردگارم عمل کنم! او خود تدبیر خواهد کرد؛ همه چیز و همه کس تحت فرمان اوست. نگران و دلواپس نباش. تو باید این صندوقچه را که همۀ وجودم، پارۀ تنم و جگرگوشهام در آن آرمیده به رود نیل بسپاری.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.